داستان اسارت بدون یک شلیک19
گنجینه پنهان در سینه یاران
جمع آوری خاطرات شهداء و ایثارگران کوی نیرو
درباره وبلاگ


به وبلاگ گنجینه پنهان خوش آمدید. ارزش زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. مقام معظم رهبری شما می توانید از ادامه دهندگان آن باشید، همت کنید... از همه‌ی یاران تقاضا می‌کنیم که خاطرات خودشان را دریغ نکنند؛ زیرا دریغ ‌کردن خاطرات به نوعی به فراموشی‌ سپردن دوران جنگ است.
نويسندگان
پنج شنبه 21 فروردين 1393برچسب:, :: 11:59 :: نويسنده : محمدرضا مروانی

افتخار جانبازی4

با تنهایی خودم خو گرفته بودم. پرستار دیگری به آنجا آوردند که اسمش حسین بود. میان سال بود و قدی متوسط داشت. موی جلوی سرش ریخته بود. از دیگر نگهبانان مهربانتر بود، نه به این معنا که دیگران مهربان بودند، خیر، بلکه ایشان مهربان بودند و بعدها بخاطر رابطه ای که با ایشان برقرار کردم، از اخبار جبهه ها و اوضاع سیاسی برایم نقل می کرد و گفت که من شیعه هستم و از طرفداران امام خمینی هستم ولی از این مطالب چیزی بیرون درز نکند که کار خودم و خانواده ام تمام است. روزی از او تقاضای آینه کردم. حسین آینه کوچکی آورد و بعد از حدود 45 روزی که از آسایشگاه 17 دور شده بودم تا حالا که در بیمارستان تموز بودم، بدنم آب را بخودش ندیده بود و به مسواک دسترسی نداشتم. رنگ پوستم سبزه است. صورتم به سوختگی گراییده بود. از وضعیتم تعجب کرده بودم و به خودم خندیدم، خنده ام تلخ تر شد وقتی که دندان های سیاه خود را دیدم. به حسین گفتم: چطوری تحملم کردی و چیزی بهم نمی گفتی؟ من از خودم وحشت کردم. حسین چیزی نگفت و با لبخندی گفته هایم را تصدیق کرد و رفت.

روزها به کندی می گذشت. پایم هر روز متورم تر و تحرکش کمتر می شد. برای کاهش تورم، دو تا سه بالش زیر پایم گذاشتم. پانسمانی که دور زانو و بالای زانویم بسته شده بود قطری حدود 25 تا 30 سانت داشت. قسمتی از ساق پایم سیاه و بی حس شده بود و تنها حرکتی که توان انجام آنرا داشتم فقط حرکت انگشت شست پای راستم بود. با حرکت دادن آن شروع به شمارش می کردم، 1،2،3،4 ... به امید آنکه عضله از کار نیافتد. همه نمازهایم را به حالت خوابیده و با تیمم بجا می آوردم. مقداری از خاک تیمم را بصورت گل در آورده و با استفاده از درپوش یک شیشه شربت بعنوان قالب، مهر کوچکی ساختم و در نمازهایم از آن استفاده می کردم.

چند بار تا پشت درهای اتاق عمل می رفتم، اما دکتری می آمد بالای سرم و پلکم را پایین می کشید و می گفت کم خون است و آزمایشهای خونی نیز همین موضوع را تایید می کرد و می گفتند که هموگلوبین خونت کم است و نمی توانیم تو را عمل کنیم، باید چند واحد خون دریافت کنی اگر آماده شدی عملت می کنیم. شاید بتوان گفت تمام خونم را عوض کردند، اما هیچ وقت به اتاق عمل بیمارستان تموز نرسیدم.

ادامه دارد ...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پیوندهای روزانه



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 164
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 164
بازدید ماه : 605
بازدید کل : 21474
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 138
تعداد آنلاین : 1

چاپ این صفحه